گر  وصل  آن  نگار   میسر   شود  مرا  

از عمر باک نیست که در سر شود مرا  

 

تسخیر  روی  او  به  دعا  می کند دلم  

تا   آفتاب   و   ماه   مسخر  شود   مرا 

 

روزی  که  کاسه  سرم از خاک پر کنند 

از  بوی   او   دماغ   معطر   شود   مرا 

 

آن  نور  هر  دو  دیده اگر می دهد رضا 

بگذار تا دو  دیده به خون  تر  شود  مرا 

 

هر ساعتم  چنان  کند  از  غصه پایمال 

کز دست او  فغان به فلک بر شود مرا 

 

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی 

لیکن چه خار ها که به دل در شود مرا 

 

این درد سینه سوز که در جان اوحدیست 

از تن شگفت  نیست  که  لاغر  شود  مرا 

 

 

  اوحدی مراغه ای 

 

 

 

کیش و مات

واضح و روشن بود 

آخر بازی چیست 

مرگ من حتمی بود 

جای هیچ حرفی نیست 

 

به یقین می دیدم 

راه من بیراه است 

همه گفتند نرو 

دل ولی رختش بست 

 

همه روز و همه روز 

گرم بازی بودم 

مست مست از بازی 

شب چه خوب آسودم 

 

مهره اول را 

من جلو می راندم 

عشق او کورم کرد 

هی غزل می خواندم 

 

وه چه لذت دارد؟! 

شمع پروانه شدن 

سوخت و آخر کار 

مست پیمانه شدن 

 

وه چه لذت دارد؟! 

چشم او می دوزد 

مهره ام می لرزد 

مهره ام می سوزد 

 

وه چه کس می داند؟! 

که چه لذت دارد 

تن تو تب دار است 

ابر باران دارد 

 

بازیم بازی مرگ 

مهره ای خاموشم 

لیک سرشارم و مست 

با او هم آغوشم 

 

رخ او می دوزد 

به رخم دیگر بار 

یک قدم هم پیش تر 

و دوباره تکرار 

 

تب بازی با او 

تپش قلبم شد 

مرگ من حتمی بود 

ولی... انگار نشد 

 

آری امروز آری 

آخر بازی شد 

کیشم و مات اما 

قلب من راضی شد... 

 

                                

                                مینوسا 

 

 

 

اگرچه سهم من از تو فقط یک عادت است و بس 

ولی این سهم کوچک  نیز  مرا  سیراب می سازد 

 

مینوسا

 

گله خویش 

دل ریش 

به پیش که برم؟ 

 

دردم از یاران نیست  

دردم از باران نیست 

دردم از جور زمان 

از مه و طوفان نیست 

من خودم زخم دل ریش خودم 

حکم باطل ندهم  من علیه مرداب 

من اگر تا دل مرداب روم 

گنه مرداب است ؟ 

که مرا می بلعد؟ 

که مرا می نوشد؟ 

گنه طوفان چیست؟ 

من اگر خانه ی خود  روی آب می سازم 

من اگر خیس و رهم گر گلی و بارانیست 

گنه باران نیست 

چتر من چتر زمستانی نیست 

گل نباید که فدای من دلداده شود 

تشنه باران است 

 

گله خویش 

دل ریش  

به پیش که برم؟ 

 من خودم زخم دل ریش خودم 

یار اگر نیست   گنه کار نبود 

عیب کار از من و این عقل خطا کار من است 

گنه از سنگ نبود 

گنه از رنگ نبود 

گنه از مه  

گنه از ره 

گنه از ساز بد آهنگ نبود 

 حکم باطل ندهم  من علیه مرداب 

به غلط باخته ام  دل به دیدار سراب 

 

من خودم زخم دل ریش خودم 

گله خویش 

دل ریش 

به پیش که برم؟ 

 

                                  مینوسا 

 

 

 

حرفی کلامی مطلبی چیزی جوابی 

ساکت تر از هر دفعه ای مثل  کتابی 

 

از چه نمی خواهی شفایت را بگیری؟ 

گر  خود   مفاتیح   الجنان   مستجابی 

 

این خانه محتاج  کمی نور  است زهرا 

گر  رو    بگیری   یا     نگیری    آفتابی 

 

امروز   با   دیروز   خیلی   فرق   داری 

دیروز    آئینه    ولی    امر و ز     قابی 

 

با دست پخت تو  سر سفره  نشستم 

وقتی نباشی تو  چه نانی و چه  آبی! 

 

پروانه ها   ر ا   گفته ام   دورت  نگردند 

شاید که امشب را کمی راحت بخوابی

زندگی تکراری

 

 

دیگه غصه خوردنم سیرم نمی کنه! 

شدم مثل کویر تشنه ای که ابرای سیاه ، خسته ی باریدنشن 

مثل آوازی که گوشای بی تفاوت براش نقش دروازه رو دارن 

مثل مزه تکراری آب واسه سنگای رودخونه! 

درست مثل همون کوهی که هر روز دم غروب ، خورشیدو پشتش قایم می کنه 

مثل یه پل کهنه که روزی هزار تا عابر بی خبر از روش رد می شن! 

 

بدبختی ما آدما اینه که عادت کردیم به عادت کردن 

و این تنها دلیل بی تفاوتیه! 

 

                                    سعید قنبری

حدیث مهر

امشب نگارم سرخوشان آهسته بر در می زند 

آهسته امشب دلبری ، بر کوی ما سر می زند 

 

آن  ماه   نا پیدا عیان ،  با  کر و فری  آنچنان 

پران تر از هر مرغکی ، بر بام ما پر می زند 

 

گفتم  حدیث   مهر  او ،  آمد  ز دل  آوای  هو 

آنکس که بشنود این ندا ، دیگر چرا در می زند 

 

آه  از نهادم   برده  او ،  آخر چرا  ننوشته  او 

وقتی  به دادم  من قلم ،  دائم به جوهر می زند 

 

با آنکه  داند او که  من ،  نی  را  مثال  پیرهن 

صبرم تهی گشت وچرا ، گرزی به پیکرمی زند 

 

گفتم منش روحم ز تو ، جسمم ز تو ، جانم ز تو 

چون دادمش من گوهری،سنگی به گوهرمی زند 

 

جلوه چوسیمای خوشش عطری به گلشن می دهد 

از بوی خوبش  لاجرم ،  نوری به اختر می زند 

  

                                         فربود شکوهی

اشک

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از
رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

تو را گم کرده ام امروز

و حالا لحظه های من

گرفتارسکوتی سرد و سنگینند

و چشمانم

که تا دیروز به عشقت می درخشیدند

نمی دانی چه غمگینند

چراغ روشن شب بود

برایم چشمهای تو

نمی دانم چه خواهد شد

پر از دلشوره ام

بی تاب و دلگیرم

کجا ماندی

که من بی تو هزاران بار در هر لحظه می میرم