بچه شیر

توی یه غروب دلگیر ، وسط یه جنگل پیر
لوله تفنگا غرید ، طرف یه گله ی شیر
یکی شون نعره زد افتاد ، بقیه رفتن کنارش
می لیسیدن جای تیرو ، بچه ش افتاد روی یالش
تو چشای شیر ذل زد ، از نگاه شیر خوندش که آدم دشمن شیره !
بچه شیر به گله گفتش ، می خواد انتقام بگیره !
نعره زد دوید و رفتش بیرون جنگل تاریک
می دونست آدما اونجان ، پشت اون بیشه ی باریک
اون رسید اول جنگل ، دید که آدما همونجان !
یادش اومد که پدر گفت : " آدما دشمن شیران "
توی یه غروب دلگیر ، بیرون یه جنگل پیر
لوله تفنگا غرید ، طرف بچه ی اون شیر !

                                             

                                     سعید قنبری




 

نظرات 2 + ارسال نظر
تک درخت پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ق.ظ http://tk2.blogfa.com

سلام.
وبتون خیلی زیباست.
مطلب قبلی در مورد مرگ خیلی قشنگ بود.

آسمانی باشید...

دو پرنده یک پرواز پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:26 ب.ظ http://2birds.blogsky.com

سلام
امیدوارم که حالتون خوب باشه
من آپم
خوشحال میشم سر بزنین
و با نظرات گل تون خوشحال ترم کنین
منتظرم قدوم مبارکتون هستم
زیاد منتظرم نذارین آخه بدم از انتظار می یاد
سبز و شاد باشین
***فعلا***
راستی یه خواسته ی کوچولو داشتم با تبادل لینک موافقین؟؟؟ من که لینکتون رو گذاشتم شما هم بیاین اگه خوشتون اومد بذارین؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد