گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست که در سر شود مرا
تسخیر روی او به دعا می کند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
روزی که کاسه سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا
آن نور هر دو دیده اگر می دهد رضا
بگذار تا دو دیده به خون تر شود مرا
هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فغان به فلک بر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خار ها که به دل در شود مرا
این درد سینه سوز که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
اوحدی مراغه ای
سلام آقا رضا هم شعرت قشنگ بود هم عکسی که براش انتخاب کردی موفق باشی
سلام
شعر ها و عکس هایی که گذاشتی جالبند این شعر هم تقدیم به شما:
شب
ای شب تیره که آغوش گشودی بر من
ظلمانی چو دل اهریمن
فتنه ها در دل تو خاسته بود
بس گناهان به سرایت ایمن
گویی عالم ز ازل بود در این تاریکی
چون نباشد که سپیدی نگشاید دامن
با من خسته و گمگشته در این تاریکی
تو مدارا کن و بگشای سحر را بر من