در قاب های پوسیده ی ایوان
لبخندی خشک،
بر ستون ها سایه افکنده است
از کران تا بی کران،دیوار کشیده اند؛
ابرهای سپید در آسمان آبی غوطه ورند
و از روشنی آسمان کسالت می بارد،
من فرجام را در هیچ کتابی نخواندم
و هیچ جادویی را
والاتر از دوست داشتن نیافتم
اما هیچ عشقی را عشق ندیدم؛
در قافیه ها به دنبال وزن خود بودم
در آینه ها زشتی می جستم
در شب خورشید
و در روز امید،
هه...خنده دار و تلخ است
آری،اما شیرین و زهر آلود.
بدرود گذشته
بدرود لحظه های پوچی
بر خود بدرود می گویم
تا به استقبال زمان خود روم،
نه به انزوایی که در کنج اتاق گره خورده
و نه خاکستری که از سوختن صلیب تنهایی باقی ست
به استقبال زمان خود
برای کشف زبان خود
درش به دنبال سخن می روم
نه لالایی های کودکانه.
من نه آن بیدک مجنونم
که تنش میهمانخانه ی گنجشکان پیر است
و نه آن گمراهی که هر میکده سر منزل اوست
من اینم
شاید هیچ و شاید... .
عماد سمیعی
سلام به اقا رضای خوبمون
خوبی
ممنونم که سر میزنی تو وبلاگ و نمظر میدی
اگه عمری باشه شاید روزی باز اپ کردم
زیاد مهم نیست بابا اینقدر ناراحت نباش
مطلبتم قشنگ بود
راستی بازم که مداد رنگی هاتو با خودت اوردی اینجا
رنگا رنگش کردی که
شوخی کردم باز قهر نکنی
موفق باشی
سلام
شعر زیبایی را نوشتید
در ضمن این عکستون فوق العاده است
قبلا تو یاهو دیده بودم اما قسمت نشد بذارم تو وبلاگم یعنی براش مطلب مناسب پیدا نکردم اما خیال دارم بذارمش
گفتم که یک وقت فکر نکنید کپی کردم
شما هم می خوای خداحافظی کنید من این طور برداشت کردم؟؟؟؟؟؟/
موفق باشید
سلام
دستت درد نکنه....!!!
ناراحت....