من غلام قمــرم، غیــر قمــــر هیـــچ مگو
پیش من،جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخــن رنــج مگــو،جــزسخـن گنــج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم،عشـق مرا دید وبگـفت
آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیـز دگر، نیست دگرهیــچ مگو
من به گوش توسخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سرهیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست،عجب! یا بشر است؟
گفت این غیــر فـرشـته ست و بشــر، هیچ مگو
گفتم این چیست؟ بگو، زیر و زبر خواهم شد
گفت میبــاش چنــین زیـر و زبـر، هیــچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پــر نقــش و خیــال
خیــز از این خانه بـرو،رخت ببــر، هیچ مگو
مولوی
سلام
خسته نباشی
بس هیچ نگوییم دیگه
شوخی کردم
خیلی شعر زیبای بود موفق باشی
سلام
عکس بسیار زیبایی برای این شعرتون گذاشتید
البته شعرتون هم زیباست
من می تونم از این عکس کپی بردارم؟
موفق باشید
خواهش می کنم. راحت باشین