احمد شاملو

 پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم.

 پیش از آنکه پرده فرو افتد.

 پیش از پژمردن گل.

 بر آنم که زندگی کنم.

 برآنم که عشق بورزم.

 بر آنم که باشم، در این جهان ظلمانی،

 در این روزگار سرشار از فجایع،

 در این دنیای پر از کینه،

 نزد کسانیکه نیازمند من اند،

 کسانیکه نیازمند ایشانم،

 کسانیکه ستایش انگیزند،

 تا دریابم، شگفتی کنم، باز شناسم،

 که ام؟ که می توانم باشم؟که می خواهم باشم؟

 تا روزها بی ثمر نماند.

 ساعتها جان یابد.

 لحظه ها گرانبار شود.

 هنگامیکه می خندم ....هنگامیکه می گریم...

 هنگامیکه لب فرو می بندم،

 در سفرم به سوی تو ، به سوی خود، به سوی خدا،

 که راهیست ناشناخته، پر خاک، ناهموار.

 راهی که باری در آن گام می گذارم.

 راهی که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم.

 بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را،

 بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را،

 بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.

 اکنون مرگ می تواند فراز آید.

 اکنون می توانم به راه افتم.

 اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام.

نظرات 1 + ارسال نظر
روزبه سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:50 ب.ظ http://rozbehdk.blogsky.com

سلام واقعآ شعر زیبائی است افسوس که نیست وقدرش ندانستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد