چگونه فراموشت کنم تو را؟
که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی.
عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی.
آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی.
و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی.
و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی.
چگونه فراموشت کنم تو را، که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم.
وطپش قلبت را حس می کردم. وبه جستجوی یافتنت به در گاه پرودگار دعا می کردم، که ای خدا پس کی او را خواهم یافت.
چگونه فراموشت کنم تو را؟
که همزمان با تولد ت در قلبم همه را فراموش کردم.
برایم تمامی اسمها بیگانه شده اند و همه خاطراتم مرده اند.
دستم را به تو می دهم، قلبم را به تو می دهم، فکرم را نیز به تو می دهم.
بازوانم را به تو می بخشم، و نگاهم از آن توست، و شانه هایم که نپرس. دیگر با من غریبه اند و تمامی لحظات تو را می خواهند و برای عطر نفسهایت د لتنگی می کنند.
چگونه فراموش کنم تو را؟
که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند.
پیش ترها سبز را نمی شناختم . بهتر بگویم ، با سبز رفاقتی نداشتم. سبز را با تو شناختم و دلم می خواهد که با یاد تو همیشه سبز بنویسم.
دلت را به من بده، فکرت را به من بده، سرت را روی شانه هایم بگذار.
و بگذار عطر کلماتت را میان هم قسمت کنیم...
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دِماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هرچه جز بارِغمت بردل مسکین منست
برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر تواَم در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذورست
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سر گردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
ما جان به کف حـــریم عشقیم
ما عـود و دف کـــریم عشقــیم
ما در ره سخت و راحت عشق
در خاطـــر او نســیم عشقـــیم
مـا نــور وفــا از او گــرفتـیـــم
مالطف و صــفا از او گرفتـیــم
ما با نگهــش به وقت مســتی
بـا گــریـه او وضـــو گـرفتـیــم
مـا جــز ید او یدی نخــواهیــم
ما غیر رهـش رهــی نپـایـیــم
در وادی میـگســــار هســتــی
بالله که فقط عـلـــی بخـواهیــم
مـا بـا مِـی او سیـــاه مستـیــم
در خـاک رهـش فتـاده هستیـم
در صحــن ولای مـرتـضـامـان
خمــار و گدا , فتــاده دستـیــم
ما عشــق خـدا از او شناسیـم
ما نور و جـــلا از او شناسیـم
ما جان به کف ولــی عشقیــم
کسمـــاء خـــدا از او شناسیـم
مـا ســرمـه چشــم لا فتــاییــم
ما عاشق عشق و هل عطاییم
ما در کــم و بیــش زندگــانـی
پیمـــوده ارض و والسّـمـاییـم
ما نـام علـی از عشــق داریـم
عشــق ازلــی سـرشـت داریـم
ما جـرعـه ای از خُــم قیــامت
ما آب شـــط بهـشـــت داریــم
ما شیعه و خـاک پـای اوییــم
ما جــز ره او رهــی نپـوییــم
هـر چنـد که ما گنـاهــکاریـم
در روز جــزا شـفیـع جـوییـم
اتفاقی عجیب در حرم رضوی
|
از آمدنم نـــبود گــردون را ســود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
بنگر زجهان چه طرح بربستم،هیچ وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمع طربم، ولـی چو بنشـستم،هیچ من جام جمـم،ولـی چو بشکـستم،هیچ
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم وز داس سپهر سرنگون، سوده شدیم
دردا و ندامــتا، کـه تـا چشــم زدیم نـابوده به کـام خـویـش ، نـابوده شدیم
جامیست که عقل آفرین می زندش صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد و باز بر زمین می زندش