آمـده ام تا کـه نگـــاهی کـنی بغـض مـرا بســته بـه آهـی کنی
چشم مــرا راه به جایی دهی اشک مـرا رسـته و راهـی کنی
کوچه این نای زغم خسته را بـاز کنــی قبــــر سیــاهـی کنی
قفل زبان بشکنی و همچـنان یـوسفـــی آزاد ز چــاهــی کنی
یوسف اگر پادشه مصـر شد خـود تو زبـان لایق شاهی کنی
باز کنی بسته قفـس سینه را بــاز کــه نـــه لایتنـــــاهی کنی
گوش کنی کاش تو درد دلم تا کــه رهـــایـم ز تبــاهـی کنی
قدرزکف رفته وبی پا و سر عاشق خود صاحب جاهی کنی
ختم سخن خواهش من تا ابد بر تـو گـدا باشـم و شـاهی کنی
سردسته عاشقان مجنون بود
از عشق دو چشم او پرخون بود
گر معرفتی نداشت از لیلی
از زمره عاشقان بیرون بود