هوا پاک و لطیف بود
نسیم ملایمی می وزید
خورشید خنده کنان می تابید
نهر آب آرام و زمزمه کنان جاری بود
فصل شکفتن بود و هر رهگذری ردای سبز بهار بر دوش گرفته بود
و او لبخند رضایتی بر لب داشت و همه را مهربان نگاه می کرد
سیب سرخی در آغوش نهرچرخ زنان و شاد به این سو آمد
دستی برون آورد و سیب را گرفت
پوست زیبای سیب آینه چهره خندانش گشت
به خود و سیب نگاه معنا داری کرد
تخته سنگی آن حوالی بود
آبی بر روی آن پاشید و سیب را بر روی سنگ گذاشت
چشم او، پوست سیب و لبه بران تیغ از انعکاس نور خورشید برق می زدند
بی درنگ قلب سیب را با تیغ از سر تا پای دو نیم کرد
لبه تیغ و سنگ به قطرات آب سیب آغشته گشت
بوی سیب تمام فضا را پر کرد
هر دو نیمه سیب رو سپید و روی به آسمان شدند
خورشید سوزان تر شده بود
زمزمه بهاری باد به ناله ای دلسوز بدل شده بود
و نهر آب در خروش و نا آرام گشته بود
یک به یک نیمه های سیب را به آب سپرد
شاید او سیب دوست نداشت اما هنوز لبخند می زد
دیگر سبزه ها دست در دست باد نمی رقصیدند
زمزمه نسیم زیبا اما عجیب بود
نسیم می گفت: او سیب دوست ندارد
او می خواهد شکافتن قلب سیب را تماشا کند
او می خواهد دستان رو به آسمان نیمه های سیب را ببیند
او سیب ها را از آغوش نهر جدا و به تلاطم آب خروشان می سپارد
و این هزارمین سیبی بود که دو نیمه کرد
همه سیبها سرخ بودند
همه سیبها می خندیدند
همه سیبها بوی خوشی داشتند
و همه سیبها پس از تیغ گریه می کردند
آری
او خدا بود
آن روز اولین روز خلقت ما بود
آن تیغ بران دست تقدیر
و آن نهر عمر گذران ما
سیب سرخ من و تو بودیم
و حالا دو عاشق از هم جدا و گریان
من و تو به عشق رو سپید و همیشه رو به آسمان داریم
در تلاطم زندگی گاهگاهی به هم نزدیک و گاه دور و دورتر می شویم
اما او همچنان لبخند می زند
و بوی سیب همه جا پیچیده است
بوی سیب...
من تـرا می خواهــم ای ابــرو کمان
با کســان هستـــی بســی با من بمان
من تـرا مـی خـواهـــم ای آرام جـان
بر دل من جــای غــم شــادی نشـان
من ترا می خواهـم ای روح و روان
خستگــان را اینچنین از خود مـران
من ترا می خواهم ای جـان جهـــان
جان من گیر و به دل مهــرت نشان
من ترا می خواهــم ای نا مهـــربان
دل غمینم ، بی شکیبم ، قد کمــــان
من ترا می خواهم ای ابرو کمـــان
با کسان هستی بسی با من بمــــان
من ترا می خواهـم ای بالاتــــرین
گـاه گـاهـــی زیـر پایـت را ببــین
من ترا می خواهــم ای زیباتـرین
گـاه گـاهی زشت رویت را ببــین
من ترامی خواهم ای شوق آفرین
شوق این وامانده ات را هم ببین
من ترا می خواهـم ای تنها ترین
بی کسـان را در غمـت تنها ببین
من ترامی خواهم ای شمس زمین
قطبیان عشـــق و هجرت را ببین
من ترا می خواهم ای مه بر جبین
چهــره بــی نــور و زردم را ببین
من ترامی خواهم ای صحرا نشین
قاب پنجره را از چهره زیبایش تهی کرد
سراسیمه میان کوچه دوید
فاصله زیادی از خانه اش تا مجنون بر زمین افتاده نبود
تا او را دریابد بارها به زمین خورد و برخاست
جمعیت از دور مجنون به کناری رفتند
اما لیلی لیلای همیشگی نبود
انگار هیچکس را نمی دید
صدای شیونش کوچه ها را پر کرد
در میان های های گریه حرفهایش مفهوم نبود
گویا خود را نهیب می زد و از مجنونش دلجویی می کرد
به کسی توجهی نداشت
نا آرام بود و بی شکیب
دیگر از پای بر خاک نشسته بود
دامن بر روی خاک کوچه گسترانید
سر مجنون را بر زانو نهاد
صحنه زیبا و عجیبی بود
سکوت همه جا را فرا گرفته بود
سنگینی نگاه اطرافیان را حس می کرد
لحظاتی بیشتر نگذشت تا سکوت را شکست
و همه برای اولین بار بود که شنیدند لیلی گفت:
مجنون من!
مجنون من!
مجنون من!
ماجــرای کـــربلا شــــرح بــلای زینــب است عصر عاشوراشـــروع کربـلای زینب است
شـــرح صـدرش درنمی آید به فهـــم ودرک ما صبـر زینب آیت صبــــر خـدای زینب است
باغبـان گلـــشن ســرخ ولایت اشـــک اوســت حافـظ خون شهیــدان خطبه های زینب است
بهـــــر اثبـات ولایـت رفــت بایــد هـــر کجــا ورنه کاخ ظلم وبزم می چه جای زینب است
نی همین در شام و کوفه بلکه اندر کوی عشق هــر کجا پا می گـذاری جای پای زینب است
خواهــد اگـــر خــدای نبخشد گنــاه ما ما را چرا امام چنین مهـربان دهد
آن پرچمی که بر سر بام حریم توست راه بهشت را به محبـان نشان دهد
بی امتحـان مــرا به غلامی قبــول کن رسوا شود اگر دل من امتحان دهد
خواهد
کیســــت به درماندگی و پســـتی و ویرانی ام
کیست که پایان دهد این بی ســر و سامانی ام
کیســــت ترحم کند این خســــــــته وامانده را
کیسـت تماشــــــــــــا کند این گریه طوفانی ام
کیسـت بخواهد که مرا در بر خود جـــــــا دهد
کیست به پایان برد این ســــــــیره حیرانی ام
کیست که در اوج جــــــــــــــفا باز وفایی کند
کیست دمی بشنود این ناله و شــــــــیدائی ام
کیست دهد بر دل من مژده شـــــــــادی وصل
کیست که ســــکنی دهد این دیده هرجــایی ام
کیســـــــت که بنشـاندم این آتش دل را به ناز
کیست که در پا نهد این سینه ی ســـینا ئی ام
تو را دوست می دارم،نمیدانم چرا!
شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من،حد و مرزی برای دوست داشتن نمی شناسد.
ولی سخت در این مکتوب فرو نشسته ام،
چه کسی مرا دوست می دارد؟
ای فرشته نازل شده بر چشمان من
ای شقایق زندگی ام
ای تنها ستاره آسمان قلبم
ای بهانه خواب شبهایم
ای تنها نیاز زنده بودنم
ای آغاز روز بودنم
ای نیمه پنهان من
و تو ای معشوقه من
تو را با تمام وجود
دوست می دارم و
می پرستم
نه از آشنــــــایـان وفـــا دیـــده ام نه در باده نوشــان صفا دیده ام
ز نامـــردمــی ها نــرنجـد دلـــم که از چشم خود هم خطا دیده ام
به خاکســـتر دل نگیـــرد شـراب من از بـرق چشـــمی بلا دیده ام
وفــای تو را نازم ای اشــک غم که در دیده عمری تو را دیده ام
طبیبـا مکــن منــعـم از جــام مِی کــه درد درون را دوا دیــده ام
حریـــم خـدا شـد چـه شبـــها دلـم که خــود را زعالــم جدا دیده ام
از آن رو نریزد سرشکم به چشم که در قطـره هـایش خدا دیده ام
نمی بازم به بی رنگی به کوه و معبر سنگی
به پا ئیز و غروب عصر دلتنگی
<< نمی بازم>>
نمی سـازم من خاکی سـرایـی با دل شاکـی
تو دنیایی که خالی مونده از پاکی
<<نمی سازم>>
اگر باید ببــازم مـن، بـه چشـمــای تو می بـا زم ، که با ختــم من
اگر باید بسازم کلبه عشقو،تو دستای تو می سازم، که ساختم من
اگر باید ببازم من،به گرمای نفسهای تومی بازم من،که باختم من
اگر باید بسازم پیکرعشقو، تو دنیای تو می سازم، که ساختم من
نیازم را بده پاسـخ، که دلگـیــرم اسیـــر وسـوسـه هـای نفــس گیــرم
نگاهم کردی و بستی به زنجیرم نگیر از من نگاهت رو که می میرم