تـلاش سخـت است، برای آنانــکه قـدرت ندارند

 انتظـار سخـت است، بـرای آنـانـکه امیـد ندارند

 فـراغ سخـت است، بـرای آنـانـکه صبـــر ندارند

 وداع سخـت است، بـرای آنـانـکه طـاقـت ندارند

 اعتراف سخت است، برای آنانکه جرات ندارند

 موفقیت سخت است، برای آنانـکه همـت ندارند

 حیـات سخـت است، برای آنـانـکه عشـق ندارند

 و عشـق محــال است، بــرای آنـانـکه دل ندارند

عشق و دگر هیچ

 عشق شوق مرگ باخته ایست برای رسیدن به دلباخته اش

 التماس درختی ست به آب جوی

 عشق لذت نهان است، انشای تن و روان است

 زبان چشم است، دیوانگی عقل است، رسوایی قلب است

 عشق لرزش دست است، عاقل مست است

 دیوانه پرست است

 عشق لکنت زبان است، صاحب عنان است

 آهوی رمان است، همه جا دوان است

 عشق گنج زمان است، پیدا و نهان است

 قیمت جان است، خیلی گران است

                                                افسر

 عشق مانند هوا همه جا جاریست

 تو نفسهایت را قدری جانانه بکش

احمد شاملو

 پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم.

 پیش از آنکه پرده فرو افتد.

 پیش از پژمردن گل.

 بر آنم که زندگی کنم.

 برآنم که عشق بورزم.

 بر آنم که باشم، در این جهان ظلمانی،

 در این روزگار سرشار از فجایع،

 در این دنیای پر از کینه،

 نزد کسانیکه نیازمند من اند،

 کسانیکه نیازمند ایشانم،

 کسانیکه ستایش انگیزند،

 تا دریابم، شگفتی کنم، باز شناسم،

 که ام؟ که می توانم باشم؟که می خواهم باشم؟

 تا روزها بی ثمر نماند.

 ساعتها جان یابد.

 لحظه ها گرانبار شود.

 هنگامیکه می خندم ....هنگامیکه می گریم...

 هنگامیکه لب فرو می بندم،

 در سفرم به سوی تو ، به سوی خود، به سوی خدا،

 که راهیست ناشناخته، پر خاک، ناهموار.

 راهی که باری در آن گام می گذارم.

 راهی که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم.

 بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را،

 بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را،

 بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.

 اکنون مرگ می تواند فراز آید.

 اکنون می توانم به راه افتم.

 اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام.

باز در چهــره خامـوش خیـال                      خنـــده زد چشـــم گنـاه آموزت
باز مـن ماندم و در غربت دل                      حسرت بـوسة هستــی سوزت

بازمن ماندم ویک مشت هوس                     باز من ماندم و یک مشت امید
یـاد آن پـرتـو ســوزنـده عشــق                     کـه زچشـمت بـه دل مـن تابـید

باز در خلــوت من دست خیال                     صـورت شـاد تـرا نقــش نمـود
بر لبـانت هـوس مستــی ریخت                    در نگـاهت عطــش تـوفـان بود

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه ؛ رود با ریشه بید ؛ باد با شاخه وبرگ
ابر عابر با ماه ؛ چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است....
که دلی را بخری ؛ بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی ؛ رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است.....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هر که با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده ؛ در لحظه کار
عرضه سالم کالائی ارزان به همه
لقمه نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
ونگهداری یک خاطر خوش تا فردا
در رکوعی و سجودی با نیت شکر

نگذار؛

نه سیاهی،

نه سکوت،

نه دیوار و نه سیم خاردار

و نه حتّی من،

لبخندت را از من بگیرد.

بگذارشیرینی لبخندت

تلخی گذشته را بیرنگ کند...

هر جا که هستی باش؛

با من باش؛

برای من باش؛

تا همیشه

 

درس عشق

تــــا کـــه از دیــــوان هستی درس عشق آموختیم

سینــــه را چون لالـــه از داغ محبت ســــوختــیم

عنــــدلیب هـــر چمـــن بـــودیم از غــوغـای زاغ

عــــزلت عنقـــا گـــزیدیـــم از نــــوا لب دوختیــم

روزگــــاری گـــر چه بازار تملـــــق گـرم بــــود

مـــا بهـــر نا کس متــاع آبـــــرو نفـــــــروختیـــم

عاقبت از تنگنـــــای خـــاک ســر بر مـــی کشــد

گنج اسراری کــــه در کــــان ضمیـــر انــدوختیم

نـــام ما از دفتــــر گیتـــی فـــدایی محــــو نیسـت

تا که از دیــــــوان هستی درس عشق آمـوختیـم

توبه

دوست دارم پس از این شیشه نشکن باشم          تو اگر سنگی و بیرحم من آهن باشم

هست اگر در سرم اندیشه اسطــوره شدن         پیرو مکتب مجنــــون نه تهمـتن باشم

خسته شد شانه ام ازوزنه مردی ای کـاش         مرد باشی تو و من ثا نیه ای زن باشم

جفت من کیست که بیهوده پی اش میگردم         شاید آن نیـمه گم گشــته خود من باشم

باز هـم گمــشده ای در تــو بیـابــم مپســند         که در انباری احسـاس توسوزن باشم

تـوبه کـردم ز تـو و چشــم تـو یعنــی باید         باز هم منتظــر تـوبـه شـکـــستن باشم

مگذر از من.................

مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
 دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
 پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

 

 

 پیغام

 مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
 سامان دل به جرعه فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
 مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
 با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر
 صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم
وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را
در ساحل خیال تو آرام داده ایم