قاب پنجره را از چهره زیبایش تهی کرد
سراسیمه میان کوچه دوید
فاصله زیادی از خانه اش تا مجنون بر زمین افتاده نبود
تا او را دریابد بارها به زمین خورد و برخاست
جمعیت از دور مجنون به کناری رفتند
اما لیلی لیلای همیشگی نبود
انگار هیچکس را نمی دید
صدای شیونش کوچه ها را پر کرد
در میان های های گریه حرفهایش مفهوم نبود
گویا خود را نهیب می زد و از مجنونش دلجویی می کرد
به کسی توجهی نداشت
نا آرام بود و بی شکیب
دیگر از پای بر خاک نشسته بود
دامن بر روی خاک کوچه گسترانید
سر مجنون را بر زانو نهاد
صحنه زیبا و عجیبی بود
سکوت همه جا را فرا گرفته بود
سنگینی نگاه اطرافیان را حس می کرد
لحظاتی بیشتر نگذشت تا سکوت را شکست
و همه برای اولین بار بود که شنیدند لیلی گفت:
مجنون من!
مجنون من!
مجنون من!
سلام
کاش همه عشقها مانند عشق لیلی و مجنون واقعی بود
اما صد افسوس که ..................
موفق باشید.