نگذار؛
نه سیاهی،
نه سکوت،
نه دیوار و نه سیم خاردار
و نه حتّی من،
لبخندت را از من بگیرد.
بگذارشیرینی لبخندت
تلخی گذشته را بیرنگ کند...
هر جا که هستی باش؛
با من باش؛
برای من باش؛
تا همیشه
تــــا کـــه از دیــــوان هستی درس عشق آموختیم
سینــــه را چون لالـــه از داغ محبت ســــوختــیم
عنــــدلیب هـــر چمـــن بـــودیم از غــوغـای زاغ
عــــزلت عنقـــا گـــزیدیـــم از نــــوا لب دوختیــم
روزگــــاری گـــر چه بازار تملـــــق گـرم بــــود
مـــا بهـــر نا کس متــاع آبـــــرو نفـــــــروختیـــم
عاقبت از تنگنـــــای خـــاک ســر بر مـــی کشــد
گنج اسراری کــــه در کــــان ضمیـــر انــدوختیم
نـــام ما از دفتــــر گیتـــی فـــدایی محــــو نیسـت
تا که از دیــــــوان هستی درس عشق آمـوختیـم
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
پیغام مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم |
از صبــح ازل شاهد و مشـهـود علی بود از شام ابد عابد و معبـــود علی بود
در درگـه حــق ســاجـد مسجـود علی بود تا صورت پیــوند جهـــان علی بود
شاهی که سخی بود و جـلی بود علی بود مرات جمـــال ازلـــی بود علی بود
اربـاب و شـه لــم یـزلـــی بــود علی بود سلطان سخا و کرم و جود علی بود
تو صفاد ده عشق و صفای منی تو فرشته باغ و سرای منی
تو نمـک زن شـور و نـوای منی تو بقـا تو نشـان بقـای منی
تو بـرون زتصـرف آب و گلی تو نشاط روان و فروغ دلی
تو به دیده منی تو به سینه گلی تو تجسم عشق وصفای منی
تو دلیل وجود خدای منی
تو نــوا گـر مستــی ما شـده ای تو خدا نه که نورخداشده ای
عجبـا عجبـا که چه ها شـده ای تو نه قبله که قبله نما ی منی
تو دلیل وجود خدای منی
هر روز دلم به زیر باری دگر است | در دیدهی من ز هجر خاری دگر است | |
من جهد همیکنم قضا میگوید | بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را | جز کوی تو رهگذر نیامد ما را | |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت | حقا که به چشم در نیامد ما را |
گفتی که:
چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب...
افسوس که مهتاب شدی وقـت سحـــر...